يک روز گرم شاخه اي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهاي ضعيف جدا شدند و آرام بر روي زمين افتادند. شاخه چندين بار اين کار را با غرور خاصي تکرار کرد، تا اين که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسيار لذت مي برد. برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيد ه بود و همچنان از افتادن مقاومت مي کرد.
در اين حين باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ي خشکي که مي رسيد آن را از بيخ جدا مي کرد و با خود مي برد. وقتي باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با ديدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين بار خودش را تکاند، تا اين که به ناچاربرگ با تمام مقاومتي که از خود نشان مي داد، از شاخه جدا شد و بر روي زمين قرار گرفت.
باغبان در راه برگشت وقتي چشمش به آن شاخه افتاد، بي درنگ با يک ضربه آن را از بيخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روي زمين افتاد.
ناگهان صداي برگ جوان را شنيد که مي گفت: "اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود، ولي همين خيال واهي پرده اي بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کني نشانه حياتت من بودم!!!"
:: بازدید از این مطلب : 428
|
امتیاز مطلب : 116
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30